info@pav.legal
۰۲۱-۲۸۱۱۱۰۱۲
داستان/ تلاش های یک زن
داستان/ تلاش های یک زن

صبح ، اول وقت در دادگاه حاضر مي شوم. موكل در مرحله دادسرا وكيل نداشته و حالا برايش قرار جلب به دادرسي صادر شده. اگرچه وكيل گرفته اما هنوز شك دارد كه، شاید چيز خاصي نباشد و از گرفتن وکیل ضرر کند. جلوی درب ورودي مجتمع، مامور انتظامات تمام وسايلم را ازكيفم بيرون مي آورد تا بازرسي كند. من به فكر اوراق پرونده ام هستم كه به ترتيب چيده بودم و نا مرتب شده اند. وسايلم يكي يكي روي ميز مي افتد، در همان لحظه مامور، كرم دستم را  كه از كيفم درآورده، رو به رويم مي گيرد و مي گوید، واقعا اين كرم خشكي دست را برطرف مي كنه ! نگاهش مي كنم، تمام فكرم موبایلم است كه پنهان كرده ام و هر جور شده بايد داخل ببرم تا از پروند ٢٠٠ صفحه اي عكس بگيرم. بهش ميگم كرم خوبيه، بردار واسه خودت ، من يكي ديگه مي خرم. لبخند ميزنه و تشكر ميكنه. دستاش را نشونم ميده و ميگه نتيجه كلي ظرف شستن و خونه اينو اونو تميز كردن اين ميشه. به اگزماي دست خودم نگاه مي كنم كه بدتر از مال اونه. فكر ميكنم ديگه مثل قديما نيست كه دستاي آدما مشخص كننده  مقدار رنج  و زحمتی كه کشیده اند، باشد.كيف پولش را از كشوي ميز در مي آورد ، و مي خواهد پولش را حساب كند . بهش ميگم قيمتش بالا نيست و لازم نيست حساب كنه. در حالي كه پرونده ام را مرتب مي كنم ، ازش مي خواهم كه به وكيل ها سخت نگيره. بهش ميگم كار ما محافظت و دفاع از حق مردم ...... لبخند مي زنه و ميگه تقصير ما نيست به ما دستور دادن که همه را بگرديم . بهش مي گم پس کیف قضات را هم، خوب بگرد ! با تعجب نگاهم مي كنه .بعد در حالي كه دستش را كرم مي زنه ، ميگه شما چه وكيلايي هستين كه نمي تونين از حق خودتون دفاع كنين ! جمله اش را حتي به صورت سوالي بيان نمي كند، تا چيزي بگويم . نفس عمیقی مي كشم. به حق موکل و موبایلم که فکر می کنم ، جواب بين دندان هايم گير ميكند، و چه خوب كه گير مي كند.....

دانشجو ام . همه پولي كه پس انداز كرده ام را مداد رنگي و دفتر نقاشي مي خرم. كاغذ كادو مي كنم. با حوصله همه را در كيسه مي ريزم و راه مي افتم . ساختماني كه بچه ها را نگهداري مي كنند يك خونه دو طبقست. جلو در ورودي بوي عود تندي مي آيد . مدير آن جا به استقبالم مي آيد، مي گويم مي توانم هديه اي كه براي بچه ها آورده ام ، داخل ببرم. نگاه مي كند و مي گويد، خوراكي نيست ! عادت كرده اند كه هميشه من را با خوراكي ببينند . كيسه را مي گيرد و داخل مي رود. جلو يكي از خدايان مي نشيند، و دعا مي كند كه اين هديه بركت پيدا كند . وارد اتاق مي شوم ، همه بچه ها دورم جمع مي شوند ولي من آن روز فقط به بهانه او آنجا رفته ام ، كودك دو ساله اي كه پايش شكسته و وزن گچ پايش از وزن كل بدنش بيشتر است. بغلش مي كنم. در آغوشم مي نشيند و از رنگ مداد ها و سفيدي كاغذ لذت مي برد و من از وجود او.....بالاخره وجود او باعث مي شود با خدايان حرف بزنم و بخواهم من را قبول كنند تا هر روز ساعتي كنار بچه ها باشم. و چه خوب كه خدايانشان راحت، بدون سوال در مورد زبان و دینم، تمام من را مي پذيرند.

خسته ام. ساعت ١١ شب مي رسم خونه . دوش ميگيرم و مستقيم سمت تخت می روم. انقدر داغونم كه حتي حال ندارم ليوان قهوه كه صبح خورده ام را از روي ميز بردارم. دم در اتاق فكر ميكنم، چي ميتونه كمي از خستگيم كم كنه ، ياد لواشكي مي افتم كه توی كابينت. برش ميدارم و ولو ميشم روی تخت .. براي چند لحظه غرق در مزه ترش لواشك ميشم و به هيچي فكر نمي كنم ، لواشك تمام ميشود و فكرهاي من آغار. به يار نگاه مي كنم ، به اينكه اعتراضي براي آنچه هستم و اينكه شبيه تمام آنچه از بچگي در ذهنمان حك كرده اند، نيستم ، ندارد. دقيق تر نگاهش مي كنم ، حس ميكنم از هم دور شده ايم . بهش ميگم كي گفته بود آدما وقتي از هم دور ميشن بيشتر عاشق هم ميشن و برای هم دلتنگ تر. ميگه حتما يكي بوده كه مي خواسته طرفش را نبينه . مي خندم. مي خنده. انرژي مي گيرم و شروع مي كنم به مرتب كردن خونه

ايستاده ام كنار خيابان ، آنقدر گرم است كه فكر  مي كنم شايد يكم ديگه آنجا به ايستم آب مي شوم و وزن كم می کنم. همكارم مي آيد، و ایستک لیمویی که خریده بهم می ده و مي گويد يا امروز اين ملك را تخليه مي كنيم يا هيچ وقت. بهش مي گم امروز حتما انجام مي شه. زنگ خانه را مي زنيم مامور كلانتري هم همراهمان است . دائم غر مي زند كه اي بابا چقدر اين طرف پررو ، از ٥ سال پيش براش ابلاغ مي آوردم  و هنوز تخليه نكرده. زن سفيد تپلي در را باز مي كند . ياد گرفته ام كه جلو نروم و با محكوم عليه بحث كلامي نكنم ، اجرا هميشه با مرحله رسيدگي فرق داره، ديگه خبري از كل كل و من پدرتو در ميارم نيست . معمولا  صحبت ها با جمله خدا ازتون نگذره شروع ميشه و با گريه و غم تمام . و عجيب است كه من در آن لحظه هيچ حسي ندارم جز اينكه  فكر مي كنم شده ام بازوي كسي و من قطعا اگر قرار بود انتخاب كنم به جاي بازو چشم مي شدم.......رو مي كند به من و مي گويد با همين دو تا دستام خفت مي كنم . نگاهش مي كنم ، دو برابر من است، قطعا با يك دستش هم، توانايي خفه كردنم را دارد. جلو  می روم و بهش مي گم بچه هات كجان ، مي گه سر كار، بغض كرده اما همچنان تهديد مي كنه. بهش مي گم چار ه اي نيست اين راي، دير يا زود اجرا مي شه. وسايلت را جمع كن و نزار با دعوا از اينجا بري. ميگه اينجا خونمه. نگاهش مي كنم ، دست هاي تپل سفيدش را در دستانم مي گيرم و آروم در گوشش ميگم با خونت خوب خدافظي كن نه با دعوا . بر مي گردم. به همكار و مامور مي گويم  ناهار  مهمون دارن،  يه روز ديگ بر مي گرديم .همكارم غر غر مي كنه، و مامور زير لب فحش ميده و تف بر زمين ميندازه ، شك دارد كه فحشش را شنيده ام يا نه ، براي همين بلند به همكارم مي گويد زن جماعت رئيست بشه همينه. زن ها فكر پول بنزينو، ترافيكو ،١٠٠ تا چيزه ديگه را نمي كنن. فقط خدا آفريدتشون واسه علاف كردن ما مردا. نگاهش نمی کنم، از حر ف هایش یه جای اینکه عصبانی شوم، خنده ام گرفته . باور دارم که ما زن ها بیشتر به  فکر احساس ادم ها هستیم تا بنزین و ترافیک...  به ماشین که می رسیم به مامور  مي گم ما كلانتري نمي ريم شما خودت برگرد و سوار ماشين مي شوم .در حالي كه ازش دور مي شيم، همكارم از توی آينه نگاهش ميكنه و ميگه دفعه ديگه  تا دو برابر نگيره نمییاد . ميگه الان (محکوم علیه ) بچه هاش نبودن راحت مي شد كار را بي جنگ و خونريزي تموم کرد. مي گم ايراد نداره . بزار با خونش خدافظي كنه. ما هم يك بار ديگه ميايم و زير اين آفتاب يكي دو كيلو بيشتر كم می كنيم و به اين مامور هم يكم بيشتر پول ميديم ..مي خنده .ميگه پس بزن بريم موسيو،  ساندويچ بزنيم . ولی گفته باشم مهمون تو .

 روح آدم ها را به زن و مرد قسمت نمي كنم. اما از نظر بيولوژيكي تفاوت قائل نشدن حماقت است. درك اين تفاوت در کشورمان ، حتي در تصميمات جزئي ديده نمي شود. نمي دانم كه چه شد كه خدا در زمان آفرينش، هرچه هورمون نا منظم است در وجود ما مي ريزد .شايد هم برنامه شان را جوري تنطيم كرده كه چند روز مرتب نباشند !.  در كشور هاي ديگر اجازه مي دهند كه سركار نروي، مرخصی بگیری. در كشور ما، حتي با اينكه مي دانند چرا داري مي ميري مي پرسند چه شده !رنگت پریده ! می گویند شما زن ها همیشه یک دردی دارید ! اما عجیب است که  وقتی واقعاً دردی داریم، خودشان را به نفهمی می زنند.  وقتی هم چیزی نیست و حقیقت را بیان می کنیم، می گویند  ایراد ندارد، یک حرفی زد، یک عصبانیتی نشون داد، حتماً در همان هفته معروف بوده است  و می خندند. بار ها دیده ام که تلاش کرده اند خشم ما از درست انجام نشدن کارها را، به چیز دیگر ربط  دهند!  عجیب است کلاً خشم زن ها در مملکت ما فقط یک معنی دارد!  حتي استاد ها در كلاس هاي درس مي گويند، اگر بميري بايد بيايي! فكر كنم آنها كه اينجور مي گويند واقعا منظورشان خروج روح از بدن است وگرنه وقتي در حال مردن هستي حقيقتا كلاس چه اهميتي دارد .از قبل برنامه گذاشته ايم كه بريم ايستگاه پنج توچال ، برف زيادي آمده ، خم شده ام تا گتر ها يم را دوره پاهايم بپيچم ، يار مي گويد اگر خوب نيستي ، ميتوانيم نريم ،او نمي داند كه روح زن ها در همان لحظه كه جسم آن ها ضعيف شده ، فتح قله ها را مي خواهد بدون اينكه درك كند كه جسم نمي تواند همراهش بيايد. اصلا روح زن ها هيچ گاه با جسمش هماهنگ نبوده ،بلندي آرزوي ما در اين روزها انقدر زياد است كه قابل بيان نيست ..روحم قدم بر مي دارد و دائم مثل تمام اين سي و پنج سال گوشزد مي كند كه حركت كن وگرنه عقب مي ماني . ده كيلومتر راه رفته ايم ، نزديك پناهگاه رسيده ايم، برف ريز  و پودري شكلي به چشمانم مي خورد ، صورتم را پوشانده ام. احساس رضايت همه وجودم را گرفته ،تا پناهگاه ده دقيقه راه است و شيب زيادي دارد ، برايم آن روز ،آن ده دقيقه، آن شيب ، لذت بخش ترين لحظه ميشود چرا كه هر قدم را براي تسلي روحم با درد برداشته ام . وارد پناهگاه ميشوم ، دستمال گردنم را ،که تا روی دماغم کشیده ام  را از روي صورتم بر مي دارم. نفس عميقي مي كشم .چند زن و مرد ميان سال كنارم ايستاده اند ، مي خواهم كوله پشتيم را از روي شانه ام بردارم كه مي شنوم يكي از مرد ها رو ميكند به دوستانش و مي گويد از زن كمترم اگر امروز تا قله نروم...... نفس در سينه ام گير مي كند. همان موقع يار وارد پناهگاه مي شود دستش را روي سرم مي گذارد و موهايم را مثل بچه گربه اي تكان مي دهد و آرام دم گوشم زمزمه مي کند،

(honey I am so  proud of you  )  ....... آن چه معلوم است این است که ، در وجود ما حتی لحظه ای تامل و احساس پشیمانی  از جلو رفتن با این حر ف ها ایجاد نمی شود .زمزمه می کنم که شما حتماً از زن ها کمترید...... در افكارم در آن لحظه منظورم از زن ها ، تمامي زن ها و مردان آفريده خداوندند كه در زندگي ، لحظه اي دست از تلاش برای آن چه باید بشوند نمی کشند. و من یکی از آنها هستم .



ارسال نظر

سیما مسعود/وکیل پایه یک دادگستری
13 بهمن 1398