نشسته ام وسط رختخواب ها، آنقدر کوچکم که کسی به بیدار شدنم توجهی ندارد . بلند می شوم و روی ایوون می ایستم. خانه چند اطاق دارد با درهای چوبی و یک ایوون و ستون های بزرگ سنگی . من عاشق این ستون هام .آنها را بغل میکنم اگرچه آنقدر بزرگند ،که دست های من دورشان قلاب نمی شود. بچه ها با هم دعوا می کنند و همیشه صدای گریه شان شنیده می شود . با هیچ کدامشان دوست نیستم .آنها با هم بازی می کنند ولی من به حوض وسط حیاط نگاه می کنم . نور، حوض گرد و سنگی را برایم کم رنگ تر و آبی آب را شفاف تر می کند.
کنار حوض ایستاده ام .کسی حواسش به من نیست. داخل آب میشوم . پایم به کف حوض میخورد ،زبر است و لیز. قلقلکم میشود. می خندم . وقتی می ایستم آب تا روی سینه ام می آید. همین که مطمئنم سرم زیر آب نمی رود برایم کافی است. آفتاب روی آب افتاده، دستم را داخل آب فرو می برم و بیرون می آورم تا با نورها بازی کنم. سرم زیر آب است که از آب بیرونم می آورد . وشگون محکمی از پایم می گیرد. در حالیکه من را حوله پیچ کرده، می گوید چرا با بچه های دیگر بازی نمی کنی، چرا دائم توی حوضی. نگاهش میکنم، انقدر لای حوله فشارم داده است که توانایی جواب دادن ندارم.
کنار آشپز خانه ایستاد ه ام . او غذا می پزد و من به موزاییک های کف آشپز خانه خیره شده ام. دمپاییام را در می آورم و هر بار روی یکی از مربع ها می پرم. می گوید نکن پا هایت یخ می کند، سرما میخوری. برایم اهمیتی ندارد .از تکرار هر آن چه می گوید نکن ، لذت می برم. از بوی کوکو سیب زمینی داغی که سرخ می کند لذت می برم. می گوید آخه چرا با بچه ها بازی نمی کنی. من اما نمی دانم چه موقع پوست صورتم گندمی شد و چشمانم دو دایره سیاه، و آن ها مثل او سفید شدند با چشمان قهوه ای. او نمی داندکه من هیچ وجه اشتراکی با آنها ندارم غیر از وجود او
کنار درخت انجیر می نشینم، حواسش به من است که باز سمت آب نروم. من اما با درخت انجیر سرگرمم، برگ هایش را می کنم و مثل کاغذ پاره می کنم، چسبناک است و سبز رنگ، و من تمام دور حوض را با برگ ها سبز و چسبناک میکنم .خسته شده است، این بار دعوایم نمیکند.
تصمیم گرفته اند خیابان را بزرگتر کنند و خانه او، دقیقا وسط نقشه افتاده است. خانه را می فروشد ،خانه سنگی، آجری میشود . یادم نیست که خانه جدید را دوست داشت یا نه. اما می گفت آقا .. (همسرش) در آن خانه بوده و اینجا نه…… در خانه آجری همیشه تا وسط سالن آفتاب است اما خبری از حوض و درخت انجیر نیست. برای من اما اهمیتی ندارد. در آن حیاط بی درخت انجیر، همیشه در حال دویدنم و در کوچه مشغول بازی. یادم می آید با بچه های آن محله دوست بودم بارها ترک دوچرخه شان نشستم و بی اجازه او تا تاکستان رفتم و همیشه با خوشه های انگور له شده در دستانم بر می گشتم . آن ها کتک می خوردند و برای من وشگونی از طرف او کفایت می کرد و البته تهدید به اینکه اگر بار دیگر از خانه دور شوی از چای خبری نیست. عادت کرده بودم هر شب کنارش بشینم و او یواشکی در نعلبکی فوت کند و من با یک عالمه پولکی،چایی بخورم.
تو رفته ای و من حتی نمیتوانم برای مراسمت وارد خانه شوم. روی تکه ای از ستون باقیمانده از خانه قدیمی که جلوی در این خانه، سالها پیش از این گذاشتیم، نشسته ام . دقت نکرده بودم چقدر عرض این ستون کوچک است و چقدر به نظر من بزرگ می آمد ، انقدری که حتی دستانم دورش حلقه نمیشد. یکی از بچه هایی که اون روز ها بهم می گفت باهاش بازی کنم روبه رویم ایستاده، می گوید دنیا عجیب شده حالا دیگر موقع عزاداری خانم ها جلوی در خانه می نشینن ! جواب نمی دهم. باد به صورتم میخورد و مثل همیشه هیچ اشکی به چشمانم نمی آید. درد بزرگ است خیلی بزرگتر از قلبم .مغزم به کمکم آمده من را می گرداند در روزهای دور…