قسمت اول
صبح است صداي داغون ناظم مدرسه كه ميگويد از جلو نظام، بيدارم ميكند ،ناظم می گوید خانم ساينا با شما هستم. ساينا خانم از ميله ي پرچم آويزون نشو .ساينا تو صف بايست .ساينا مگه نگفتم نبايد خوراكيت را با خودت سر صف بياري .دلم ميخواهد اول ساينا و بعد ناظم مدرسه را با اون صداي جيغ جيغوش خفه كنم .
بچه كه بودم نهايت شيطنتم ،كاشتن راننده ي سرويسم بود ،مدرسه كه تعطيل ميشد من پياده به سمت خانه ميرفتم انگار نه انگار كه راننده با پنج شش تا بچه ديگر منتظر من هستن . در خيابان راه مي رفتم و آدم هارو نگاه می کردم. به برج كبوتر مي رسيدم و دورش چرخ ميزدم و پرواز كبوتر ها را نگاه ميكردم و بعد از كلي گردش به سمت مدرسه بر ميگشتم ،راننده سرويس آقاي ميان سال لاغري بود استيشن سبز قديمي داشت. ميگفت اين بار آدمت ميكنم و دستم را ميكشيد. ميگفت اين بار به پدرت ميگويم . می گفت من ديگر مسئوليت تورا به عهده نميگيرم . من خوشحال بودم فكر ميكردم آخ جون مسئوليتم را به عهده نگيرد، مسئوليتم به خودم ميرسد .و پياده مدرسه مي روم .یه روز وقتي منو رسوند خونه ،پياده شد و داستان را به پدرم گفت . يك ساعت حرف زد ،دستش را در هوا تكان ميداد و من از دور نگاه ميكردم. فكر ميكردم مگر چقدر پياده راه رفته ام كه انقدر حرف براي تعريف دارد .بابا آمد دستم را گرفت و لبخند زد .بعد گفت هنوز هم كه ياد نگرفتي مقنعتو درست سركني . من نگاهش ميكردم .منتظر بودم كه بگويد از فردا مسئوليتت با خودت است . اما او گفت اين چونه ي مقنعه است و بايد زير گلويت قرار گيرد . اصلا نمي خواد سرت کنی ، برش دار . بعد گفت ، از فردا زنگ مدرسه كه خورد زودتر از همه برو پيش آقاي ... و كمك كن بهش كه همه بچه هارو سريعتر پيدا كند و كسي جا نماند و من خوشحال كه آخ جون بعد از ديدن برج كبوتر، كار جذاب تري مثل مبصر كلاس بودن پيدا كرده ام ! من مبصر سرويسمان شده ام . بابا نمي دانست كه در مغز من همه چيز ترتيب خاصي دارد . اول خواسته هاي خودم بعد ديگران . در مغز سايناي بيچاره هم ،حتم ترتيب خاصي وجود دارد از شيطنت سر صبح گرفته تا خوردن صبحانه در صف .او مثل ناظم نميتواند ساعت ٦ صبح در خانه صبحانه بخورد آن هم وقتي به زور بيدار شده و هوا هنوز تاريك است .خوردن صبحانه ساعت 7 صبح در هوای آزاد،حتما بیشتر می چسبد .