info@pav.legal
۰۲۱-۲۸۱۱۱۰۱۲
داستان/چرا وکلا از هم فاصله می گیرند؟
سعي ميكنم يكم چشامو ببندم و بخوابم شايد اعصابم كمي آروم تر شه اما بي فايدست . تبخالي كه روي لبم زده ، يه حس سوزش و خارش همزمان داره . از اون حالت هايي كه حاضري تمام لبتو به خاطرش بكني و بندازي دور . صداي يالا مياد و مرد مسني كنجكاوانه سرش را مياره داخل نمازخونه و ميگه خانومها پانزده دقيقه ديگه، در نمازخونه را قفل ميكنم .همهمه ميشه .

هركي از يه شهري اومده . بيشتريا دانشجو هستن . كتاب و جزوه دستشونه و معلومه فردا صبح امتحان دارن . وگرنه هيچكس ساعت ٣ شب تو اون شرايط درس نميخونه . بيشتر از يكساله ،كه ميدونم بعد از يك ربع ، قرار نيست هيچ اتفاقي بيافته . ولي هنوز نميدونم چرا اين آدم هر بار به كسايي كه شب تو تختشون نيستن و تو يه اتاق كوچيك سرد تو يه شهر ديگه گرفتار شدن استرس ميده!  مقنعمو ميكشم رو صورتم كه تاريك شه و بتونم چشمامو براي يكي دو ساعت ببندم، چشمم ميخوره به يه دختر ديگه كه خيلي دور نشسته و يواشكي نگام ميكنه ،از مانتو فرمي كه تنشه و روسري محكم گره خوردن دوره گردنش و كيفش معلوم كه وكيل .

باز براي هزارمين بار فكر ميكنم چرا وكيلا وقتي همو ميبينن از هم دوري ميكنن. به صبح فكر ميكنم ،به اتاق اداره معاضدت كه تو يه خونه ي تاريخي قديميه ،به شيشه هاي رنگي سبز و قرمز ش ، به نورهاي رنگي رنگي كه مي افته رو صورتم و دستام، به اينكه اگر ميدونستن اين درها با اين پنجره هاي رنگي و نورهاي قشنگ چه زيبايي لطيفي رو صورت ما ايجاد ميكنه حتماً تا حالا با پنجره معمولي تعويض شده بودند. به اين فكر ميكنم كه چرا بايد يك عده مقرراتي بزارن كه من مجبور شم ٧٠٠ كيلومتر راه بيام كه بشينم تو اون اتاق و مشاوره مجاني بدم.

 به اين فكر ميكنم كه اين شهر يك عالمه وكيل داره كه ميتونن اين كارو انجام بدن و من هم ميتونستم در همون جايي كه زندگي ميكنم مشاوره بدم ، به فلسفه اين مقررات فكر ميكنم. به خطرات و هزينه هايي كه رو دست ما ميزاره به پول بليط هواپيما كه دو برابر شده ، به قطار سريع السير چند ماه قبل كه قرار بود ٦ ساعته برسه و وقتي بعد از ٦ساعت باتعجب ديدم هنوز تو بيابون هاي اطراف تهرانيم و اعتراض كردم .

مسئول قطار گفت يك ماهه موتور قطار خراب شده و با خنده پنجره قطارو باز كردو گفت ببين از پنجره بپري بيرون زودتر ميرسي . به دوستم فكر ميكنم كه ميگفت ماه پيش با اتوبوس اومده و تمام شب ٢ تا پسر صندلي رديف كنار چشم ازش بر نداشتن و نزاشتن بخوابه .

 به موكلاي دوستم كه هيچ وقت پولشو ندادن و حرف اساتيد كه حتي پول نميدن كار كنيد و تجربه ! به صندوق حمايت كه به جاي پول با تجربه پر نميشه. به دوستام كه ميگن صندوق خيانت .

وسط اين همه فكراي بد ياد حرف يكي از استادم مي افتم كه چقدر با عشق از مشاوره هاي حقوقي كه تو اداره معاضدت ميده صحبت ميكرد !

براي يك لحظه بي دليل از خودم خجالت ميكشم. دليل عقلاني براي اين خجالت نيست ولي ما عادت كرده ايم كه بعد از مطالبه ، حتي اگر مطالبه در ذهن خودمان هم باشد خجالت بكشيم .

به اين فكر ميكنم كه تو اين لحظه تبخالم بيشتر از اين مقرارات داغون ،منو بيچاره كرده .

تصميم ميگيرم كه نخوابم .ميشينم . مغنعه به طرز مسخره اي روی صورتمه ،شبيه ديوانه ها شدم دختري كه كنارمه و داره درس ميخونه بهم شيريني ميده و يه ليوان چايي، مقنعمو درست ميكنم .ميگه حرص نخور دوران دانشجويي زود ميگذره ! تو دلم بيشتر عصبي ميشم ،حرفي نميزنم كه من وكيلم و دانشجو نيستم و موظفم هر ٢ ماه ٧٠٠ كيلومتر با هزينه خودم بكوبم بيام يه شهر ديگه و مشاوره بدم .

دختر وكيل هنوز يواشكي نگاه ميكنه ! من فكر ميكنم چرا آدماها در نقش وكيل ، انقدر رسمي و اعصا قورت داده ميشن .چرا مثل من موهاشون به هم ريخته نميشه !چطوري هميشه اتو كشيدن !چطوري هيچ وقت حالشون بد نيست!شايد خدا تمام پريشاني زنها رو فقط در وجود من قرار داده !

نگاه دختر يه حسيو بهم انتقال ميده مثل تابلوي بعضي از وكلاء ؛

قبول وكالت در دعاوي حقوقي ،كيفري ،ثبتي ، شهرداري ،بيمه و يه عالمه تخصص ديگه !

عين تابلوي بعضي از پزشكا كه متخصص در تمام قسمت هاي بدن هستن و آخرش سوراخ كردن گوش و ختنه را هم محض از دست ندادن چهارتا مشتري اضافه ميكنند.

ساعت هفت و من به اجبار مامورين فرودگاه كه اصرار دارند چون تا ٣ ساعت ديگه هيچ پروازي نيست و بايد درب فرودگاه را ببندند به سمت اداره معاضدت راه ميافتم ، ساعت ٧.٣٠ ميرسم اما هـيچكس نيست . در شهرستان كلا هيچكس كله سحر نمياد سر كار ، تكيه ميدم به ديوار كاهگلي اداره و به خودم ميگم آروم باش امروز قرار به چند نفر كمك كني . مسئول ادره ساعت ٩ ميرسه . ميرم تو اتاق ميشينم ،و از نوراي رنگي لذت ميبرم .

اولين مراجعه كننده مياد كت و شلوار شيكي پوشيده وچند تا گوشي دستشه ، ميشينه جلوم و شروع ميكنه سوال پرسيدن, يك جوري پشت سر هم سوال ميپرسه كه ياد اختبار ميافتم . بهش ميگم تخصص من كيفري نيست اجازه بديد يكي ديگه از همكارام كمكتون كنه ،ميگه بلا نسبت شما من ١٠ تا وكيلو ميخرم ، حالا واسه يه سوال علاف همكار شما بشم! بهش ميگم پس چرا اومدي اينجا ، ميرفتي دفتر وكيل ، ميخنده ! و ميگه از قديم گفتن مفت باشه كوفت باشه .

مراجعه كننده بعدي پيرزن ٨٠ ساله اي كه چند تا ملك گرون قيمت تو محله قديمي شهر داره، چادر گل گلي سرش و دمپايي پاش كرده با شهرداري سر ٢٠ متر اختلاف داره . دارم مداركشو نگاه ميكنم كه يكي يكي از توي پلاستيك تا خورده اي در مياره و بهم نشون ميده ، كه و كيل همكار آروم بهم ميگه طرف با اين همه ملك تو اين سن راه افتاده دنبال ٢٠ متر .

من سرمو بالا نميارم و جوابي نميدم اما پيرزن بهش ميگه اگه مثل تو فكر ميكردم كه الان هيچي نداشتم.

ميخوام براش بنويسم كه چه كاري بايد انجام بده ولي همون موقع مسئول ادره گوشزد ميكنه به هيچ عنوان براي هيچ كدام از مراجعين ننويسيد . براش شفاهاً توضيح ميدم . اما پيرزن، پيرتراز اين حرفاست كه بتونه حرفاي منو تو ذهنش نگه داره !

نفر بعدي آقايي كه معتقد خانمش بهش خيانت كرده . ميخواد طلاق بگيره و ميخواد بدونه آيا با وجود خيانت خانم بايد مهريه بده يا نه .شروع ميكنه فحش دادن كه فلان فلان شده حتي بچه هاشو نمي خواد . ميگم چي شده كه فكر ميكني خيانت كرده، دليل منطقي نداره و از سوال من خوشش نمي ياد . براش توضيح ميدم كه با توجه به اينكه دليل قابل توجهي غير از شك هاي خودش نداره بهتر كه از طرح دعوا در اين خصوص صرف نظر كنه و اينكه حتي با وجود اثبات رابطه نامشروع ،ايشون موظف به پرداخت مهريه هست . عصبانيه و شروع ميكنه به فحاشي نسبت به خانم و تمام فاميل هاي سببي و نسبيش . حتي به خودش رحم نميكنه . وسط حرفاش رو ميكنه به همكار آقا و ميگه خانما سرو ته يه كرباسن. ازدواج نكنيو بدبختت ميكنن ، ميشي يكي مثل من ! دو تايي ميخندن ! .

بر ميگردم سمت فرودگاه بالاخره بعد از كلي تاخير ، شب ساعت ١ ميرسم تهران ، يار تو فرودگاه منتظره . از نظرش ، من با همه آدمهاي دنيا متفاوتم .

با لبخند ازم ميپرسه مشكل چند تا آدم بدبختو حل كردي ؟! لبخند ميزنم . تبخال روي لبم به اندازه تمام لبخندهاي تلخي كه امروز زدم بزرگتر شده . بهش ميگم يه آقايي امروز ميگفت خانمها همه سرو ته يه كرباسن .

نگاهم ميكنه و برام زمزمه ميكنه :

محبوب من شما نيستي و پنجره ها بسته اند

براي چه باز باشند

چشمه ها ساكتند

براي چه قل قل بزنند هز هزه كنند

گل ها رخ نميدهند

برگ ها زرد شده اند

شاخه هاي كه هميشه با هم بودند

از هم جدا شده اند

نمايشگاه بزرگي از تنها ييست

محبوب من ، پاييز است

محبوب من ما همه مشمول ذمه عشقيم

بي عشق در خطريم

دو راهه اي نيست كه يكي را انتخاب كنيم

محبوب من ، شما نيستي ، پايين تر ازپل كريمخان زند يا بالاتر از پل سيد خندان به چه درد من ميخورد

ميدان مولوي با شما خوب است

لاله زار بالا

ميدان عشرت آباد شماييد كه پاييز را مبدل به زندگي ميكنيد

محبوب من پاييز ميراث فرهنگي عاشقاست

محبوب من كاش ميتوانستم برايت ترانه بگويم



ارسال نظر

سیما مسعود/وکیل پایه یک دادگستری
12 دی 1398